سلام.تقریبا 2 سال می رفتم خواستگاری که دختر مورد نظرم رو از لحاظ اخلاق و ظاهر پیدا کنم.بعد دوسال یکی رو پیدا کردم که همه جوره عالی بود و خوبیش این بود که طرف مقابل هم از همه لحاظ من رو پسندیده بود. یعنی در جلسه دوم خواستگاری که صحبت کردیم دیگه قضه رو تمام شده فرض کردیم.برا جلسه سوم که برا بریدن مهریه و .... خواستیم بریم دقیقا 10 دقیقه به رفتن مشکلی پیش اومد که واقعا کمی از معجزه نداشت و باعث شد پدر دختر بگه فعلا نیاین. مشکلی که میگم فقط یه سوتفاهم بود که بعدا پدرش متوجه شد اما با ازدواج ما هم مخالف بود و هم نبود.مخالف بود چون میگفت قسمت الهی بوده و موافق بود چون متوجه سو تفاهم شده بود. من توی این مسئله طوری شده بودم که وقتی قرار بود جایی برم خواستگاری احساس میکردم دارم خیانت میکنم و اصلا رغبتی به ازدواج با غیر از اون رو نداشتم. از حرفهای دوستام خیلی شنیدم که میگفتن ظاهر دختر بعد 2 سال طبیعی میشه و اخلاقه که برات میمونه...درسته اما همون چند سال اول خیلی مهمه که علاقه به خانمت داشته باشی(اینو بعد ازدواج فهمیدم) خلاصه با یه دختر دیگه که از لحاظ اخلاقی شباهت به نفر قبلی داشت ولی از لحاظ ظاهری به هیچ عنوان به نفر قبلی نمی رسید، ازدواج کردم. خانمم خیلی بیش از حد به من علاقه داره و اینو فهمیدم که ظاهری نیست ولی من هر کار میکنم نمیتونم بهش علاقه من بشم و تا الان فقط فیلم بازی کردم و الکی بهش گفتم دوستت دارم و... خودمم عذاب میکشم که با اونهمه علاقه خانمم حتی ذره ای بهش احساس ندارم.اخیرا هم چهره دختر اول به صورت دائم جلو چشامه. حس میکنم اونم داره اذیت میشه. بخدا نمیدونم چیکار کنم از طرفی اصلا اهل جدایی نیستم چون منطقی نیست بخاطر ظاهر یه دختر که زیبا هست اما اصلا به دل من نمیشینه بخوام ازش جدا شم. دوما تقصر خودم بوده و نباید با احساسات یه دختر بازی کنم و علاقه بیش از حد اونو نادیده بگیرم.از طرف دیگه نمیتونم علاقه اونو جبران کنم و حتی من که در مسائل جنسی فوق العاده گرم مزاج بودم، حالا ترجیح میدم هر شب فورا بخوابم و کاری نکنم. خانمم از اینکه شبا کاری نمیکنم گله میکنه و با خنده یه حرفی میزنه.اما الان جون اول زندگیه با خنده میگه بعدا قضیه جدی میشه. خودمو تو آینه نگاه میکنم انگار غم دنیا تو صورتمه و پژمرده شدم. هنوز یکماه بیشتر نیست عقد کردم.توی عمرم حتی یکبار با هیچ دختری دوست نشدم و وقتی برای اولین بار اون دختر رو دیدم در دلم باز شد و افتاد تو دلم و دیگه بسته شد.یعنی نمی تونم به هیچ کسی غیر از اون فکر کنم. حرفهایی که دائم تو فکرم میچرخه ایناس: 1- ازش جدا شم؟ *هیچ دلیل قانع کننده ای وجود نداره و اگرم وجود داشته باشه شاید اونا ندونن اما خودم میدونم که بهانه س و کار درستی نیست.....جواب خدارو چی بدم؟.....خانواده ش بیش از حد به من علاقه دارن چون تا الان پسر نداشتن ........ خودش گناهی نداره ....نهایتا اگه ازش جدا شم دیگه دختر اولی رو بهم نمیدن چون سابقه دارم و باید دنبال یه درب و داغون بگردم که نه زیبایی داشته باشه و نه اخلاق و مثل خودم مطلقه باشه..... 2- از جدا نشم؟ * علاقه ای بهش ندارم.....همه ش دوست دارم اون تو خونه شون باشه،منم تو خونه مون......دوس ندارم ببینمش و بخاطر علاقه یکطرفه احساس گناه کنم...... از فیلم بازی کردن و گفتن جملات عاشقانه الکی خسته شدم (تا کی؟)......به حال خانمم قبطه میخورم که وقتی خوابم ساعتها بیداره و بی حرکت فقط به صورت من نگاه میکنه و میگه سیر نمیشم....منم تو فکر و خیالاتم خیلی به صورت دختر اولی نگاه میکردم و آرزو داشتم خانممو اینطور دوست داشته باشم اما همه چی تموم شد و آرزو به دل موندم....... دوست داشتم وقتی به صورت خانمم نگاه میکنم آرامش بهم بده اما الان اصلا نمیتونم بهش نگاه کنم. 3- حرفهای خانمم آزارم میده ..... بهم نگاه میکنه و میگه خدا کنه همیشه همینطوری عاشق هم بمونیم در صورتی که فقط اون به من علاقه داره و من دارم فیلم بازی میکنم.....بهم میگه موقع درس خوندن بیشتر از اینکه به درس فکر کنم، تو جلو چشمامی در صورتی که فکر و ذهن من لحظه ای نیست که از دختر اولی غافل باشه....احساس میکنم حتی با فکر کردنم به اولی، دارم به خانمم خیانت میکنم که واقعا هم نامردیه. جدا از این مسائل دهان خانمم بوی بدی میده.مسواک میزنه، آدامس هم میخوره اما بازم نفسش بو میده و همین باز بیشتر باعث میشه که ازش دوری کنم. اصلا هم نمیدونم چطور بهش بگم. خواهش میکنم یه کارشناس راهنماییم کنه لحظه ای آرامش ندارم.